حکایت۱۵۰
تاریخ
نشر یکشنبه ۱۰
میزان ۱۳۹۰ - دوم
اکتوبر ۲۰۱۱
زن بد در
سرای مرد نکو هم
درین عالم است برزخ او
« سعدی »
همسر سعدی
شاعر
بزرگ اجتماعی ، سعدی شیرازی ، در یکی از غزوات شرکت جست و اتفاقآ اسیر کفار فرنگ
شد و آنان ویرا مدتی درخندق شهر طرابلس شام به گلکاری وا داشتند.
شاعر آزاده در آنجا
بجای سرودن غزل های آبدار خاک و گل را بیل میزد و امثال و نظایر این قطعه را زیر
لب زمزمه میکرد:
همی گریختم از مردمان بکوه و
بدشت که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در آن ساعت که در طویله بنامردمم
بباید ساخت
و
پس از آنکه روزگاری در آن حالت بسر برد یکی از بزرگان شهر حلب که باوی آشنائی داشت
اورا به ده دینار خرید و آزاد کرد و با خود به حلب برد و دختر خود را بنکاح او در
آورد و مهر دختر را صد دینار معین کرد . خود شاعر درین باب میگوید:
مدتی
بر آمد ، بد خوی ستیزه جوی ، نافرمان بود . زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص
داشتن ، باری زبان تهنت دراز کرد و همی گفت : تو آن نیستی که پدر من ترا از فرنگ
باز خرید ، گفتم بلی من آنم که بده دینار از قید فرنگم رهانید و بصد دینار بدست تو
گرفتار کرد.
شنیدم گوسفندی را
بزرگی
رهانید از دهان
چند گرگی
شبانگه کار د بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرکم در ربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی *****
ناشر : سایت وزین ۲۴ ساعت
www.24sahat.com
سلسلۀ
این حکایات ادامه دارد
|